ناپدید شدن. پنهان شدن. گم شدن. غرب. (منتهی الارب). غیب. غیاب. غیوب. غیوبه. غیبه. مغیب. اغابه، غایب شدن شوهر. مغایبه. تغیب. (تاج المصادر بیهقی) : غایب نشده ست ایچ از اول کار تا آخر چیزی ز علم علاّم. ناصرخسرو. از جهان نومید گشتم چون ز تو غایب شدم هر که گفت از اصل گفته است این مثل: من غاب خاب. انوری. او را کنیزک ترکیه ای بود از او غایب شده بود. (انیس الطالبین بخاری) کنیزکی داشتم ترکیه، دو سال است که از من غایب شده است. (انیس الطالبین). در چنین حال نیز درازگوش من غایب شد، قوی پریشان خاطر گشتم. (انیس الطالبین). من گفتم دوازده روز است که درازگوش من غایب شده است. (انیس الطالبین). آن سوار گفت که سه ماه است که هفت شتر من غایب شده است. (انیس الطالبین). از نزدیکان حضرت خواجۀ ما را قدس اﷲ روحه مبلغ بیست و پنج دینار عدلی غایب شده بود. (انیس الطالبین بخاری). از پس آن از میان خلق بیرون آمد و غایب شد. (انیس الطالبین). روز دیگر ملک به عذر قدومش رفته بود. عابدی ازجا برجست... و ثنا گفت چو غایب شد کسی که مجال گستاخی داشت، شیخ را پرسید. (گلستان). چندانکه از نظر یاران غایب شد به برجی رفت. (گلستان). اگر پیشم نشینی دل نشانی وگر غایب شوی در دل نشان هست. سعدی. دلی که دید که غایب شده ست از این درویش گرفته ازسر مستی و عاشقی سر خویش. سعدی (خواتیم). چون تو حاضر میشوی من غایب از خود میشوم بس که حیران می بماند عقل در سیمای تو. سعدی (خواتیم). صبر مغلوب وعقل غالب شد تا بدستۀ درفش غایب شد. سعدی (هزلیات). ور از جهل غایب شدم روز چند کنون کآمدم در برویم مبند. سعدی (بوستان). شاد آمدی ای ف تنه نوخاسته از غیب غایب مشو از دیده که در دل بنشستی. سعدی (طیبات). تو آن نه ای که چو غایب شوی ز دل بروی تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان. سعدی. گفتم مگر برفتی غایب شوی ز چشمم آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری. سعدی (طیبات). رفیقی که غایب شد ای نیکنام دو چیز است از او بر رفیقان حرام. سعدی (بوستان)
ناپدید شدن. پنهان شدن. گم شدن. غرب. (منتهی الارب). غیب. غیاب. غیوب. غیوبه. غیبه. مغیب. اغابه، غایب شدن شوهر. مغایبه. تغیب. (تاج المصادر بیهقی) : غایب نشده ست ایچ از اول کار تا آخر چیزی ز علم علاّم. ناصرخسرو. از جهان نومید گشتم چون ز تو غایب شدم هر که گفت از اصل گفته است این مثل: من غاب خاب. انوری. او را کنیزک ترکیه ای بود از او غایب شده بود. (انیس الطالبین بخاری) کنیزکی داشتم ترکیه، دو سال است که از من غایب شده است. (انیس الطالبین). در چنین حال نیز درازگوش من غایب شد، قوی پریشان خاطر گشتم. (انیس الطالبین). من گفتم دوازده روز است که درازگوش من غایب شده است. (انیس الطالبین). آن سوار گفت که سه ماه است که هفت شتر من غایب شده است. (انیس الطالبین). از نزدیکان حضرت خواجۀ ما را قدس اﷲ روحه مبلغ بیست و پنج دینار عدلی غایب شده بود. (انیس الطالبین بخاری). از پس آن از میان خلق بیرون آمد و غایب شد. (انیس الطالبین). روز دیگر ملک به عذر قدومش رفته بود. عابدی ازجا برجست... و ثنا گفت چو غایب شد کسی که مجال گستاخی داشت، شیخ را پرسید. (گلستان). چندانکه از نظر یاران غایب شد به برجی رفت. (گلستان). اگر پیشم نشینی دل نشانی وگر غایب شوی در دل نشان هست. سعدی. دلی که دید که غایب شده ست از این درویش گرفته ازسر مستی و عاشقی سر خویش. سعدی (خواتیم). چون تو حاضر میشوی من غایب از خود میشوم بس که حیران می بماند عقل در سیمای تو. سعدی (خواتیم). صبر مغلوب وعقل غالب شد تا بدستۀ درفش غایب شد. سعدی (هزلیات). ور از جهل غایب شدم روز چند کنون کآمدم در برویم مبند. سعدی (بوستان). شاد آمدی ای ف تنه نوخاسته از غیب غایب مشو از دیده که در دل بنشستی. سعدی (طیبات). تو آن نه ای که چو غایب شوی ز دل بروی تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان. سعدی. گفتم مگر برفتی غایب شوی ز چشمم آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری. سعدی (طیبات). رفیقی که غایب شد ای نیکنام دو چیز است از او بر رفیقان حرام. سعدی (بوستان)
چیره گشتن. اعتلاء. غالب گردیدن: تا اشتها غالب نشود چیزی نخورند. (گلستان). و عنفوان شبابم غالب شدی. (گلستان). صبر معشوق و عشق غالب شد تا بدستۀ درفش غایب شد. سعدی (هزلیات). عشق غالب شد و از گوشه نشینان صلاح نام مستوری و ناموس و کرامت برخاست. سعدی (طیبات). گر نشد اشتیاق او غالب صبر و عقل من این بچه زیردست گشت آن بچه پایمال شد؟ سعدی (بدایع). تکویح. استحواذ. جب. ابلال. رین. قأل به، غالب شد بسبب آن. (منتهی الارب)
چیره گشتن. اعتلاء. غالب گردیدن: تا اشتها غالب نشود چیزی نخورند. (گلستان). و عنفوان شبابم غالب شدی. (گلستان). صبر معشوق و عشق غالب شد تا بدستۀ درفش غایب شد. سعدی (هزلیات). عشق غالب شد و از گوشه نشینان صلاح نام مستوری و ناموس و کرامت برخاست. سعدی (طیبات). گر نشد اشتیاق او غالب صبر و عقل من این بچه زیردست گشت آن بچه پایمال شد؟ سعدی (بدایع). تکویح. استحواذ. جب. ابلال. رین. قأل به، غالب شد بسبب آن. (منتهی الارب)
چیره شدن غلبه کردن پیروز شدن: مسلط گشتن: اگر جاهلی بر زبان آوری و شوخی غالب آمد عجب نیست. یا غالب آمدن برکسی. چیره شدن بر او: ماهی بر او غالب آمد و دام از دستش بربود. یا غالب آمدن در امری. چیره شدن در آن بر کسی: عفص غالب آمدن در کشتی و سست گردانیدن طرف
چیره شدن غلبه کردن پیروز شدن: مسلط گشتن: اگر جاهلی بر زبان آوری و شوخی غالب آمد عجب نیست. یا غالب آمدن برکسی. چیره شدن بر او: ماهی بر او غالب آمد و دام از دستش بربود. یا غالب آمدن در امری. چیره شدن در آن بر کسی: عفص غالب آمدن در کشتی و سست گردانیدن طرف